من که میدانم شبی
عمرم به پایان میرسد
نوبت خاموشی من
سهل و آسان میرسد
من که میدانم که تا
سرگرم بزم و مستی ام
مرگ ویرانگر چه
بی رحموشتابان میرسد
پس چرا عاشق نباشم
پس چرا عاشق نباشم
من که میدانم به دنیا
اعتباری نیست نیست
بین مرگ و آدمی
قول و قراری نیست نیست
من که میدانم اجل
ناخوانده و بیدادگر
سرزده می آید و
راه فرای نیست نیست
پس چرا؟
پس چرا عاشق نباشم
تو را مرور می کنم
برای درک حس تو
برای لمس بودنت
ز خود عبور می کنم
به تو نمی رسم ولی
به جای تو
درون من
سکوت رخنه می کند
در آسمان
برای من
ستاره گریه می کند
دلم دستتو می خواد
با یه فنجون قهوه ی تلخ
با یه ظرف بستنی میوه ای
با یه عالمه قلب و ستاره ی کوچولوی شیرین رنگی
الان کاملا واضحه که این بستنی توت فرنگی واسه چی اینجاست دیگه؟ نه؟ حالا باز نیا!!!!!
مسافر یه غریبه توی غربتش اسیره
اگه دستشو نگیری توی غصه هاش میمیره
زیر سایه بون غربت یه دل پر از محبت
دل یارم که غریبه پر اشک و آه و حسرت
دیگه برگشتی نداره دلایی که غصه داره
روز و شب بیاد چشمات چشاشو هم میذاره
قطره اشکاش دونه دونه میریزن به روی گونه
میرن اگه نباشی همشون با یه بهونه
دستشو بگیر تو دستات لبشو به خنده واکن
یه غریبه غریبو بیا از غماش رها کن
یک شاخه گل مصنوعی را
در میان شاخه گلهای گلدانت
گذاشتم و برایت نوشتم
تو را دوست خواهم داشت
تا زمانی که آخرین شاخه گلت
پژمرده شود...