••»»(دوستت دارم همین)»»~••

••»»(َAloNe BoYَ)»»~••

••»»(دوستت دارم همین)»»~••

••»»(َAloNe BoYَ)»»~••

می گویند هر چه عاشق از معشوق دور باشد باز هم دلش همراه اوست .
دلم از دوری او همچون پروانه ای سر گردان است . مدتی است که خورشید دلم در پشت ابری تار محو شده .
عصر یخبندان در این سرزمین آتش بر هستی ام میزند .
این عجیب است ولی آتش از آن روی که دل ، زده یخ ، اشک به چشمم نشود جاری دگر .
اشک چشمم مثل اشک مردگان دور چشمم حلقه از یخ ساخته .
خواب بر چشم ندارم مثل شب های دگر .
یاد باد آن روزها.
زنگ زیبای صدایش این دلم را شاد می کرد و طلوعی تازه را بر من هدیه می کرد .
طلوعی که مردم این ده را باز در کنار هم جمع می کرد .
شور و شوق در بینشان موج می زد و عاشقانه قصه ی امید می سرودند .
حال دلم غمگین است مردم این روستا دیگر نوایی تا زه را با شعر و آواز نمی خوانند .
گوییی عصر یخبندان شده .
عصر دوری از افق .
عصر پایین آمدن از آسمان.
عصر افتادن به خاک .
عصر ماندن همچو شمع و در غمش افروختن.

قلب ادما مثل یه جزیره دور افتاده میمونه

اینکه کی واسه اولین بار پا به جزیره مذاره مهم نیست

مهم اون کسیه که هیچ وقت جزیره رو ترک نمی کنه

 

 

آمدم به دیدارت ولی همراه اندوه    آمدم ولی با دیدگان شسته در اشک

آمدم ولی همچو گل پائیز دیده       شادابی اش بر باد رفته، رنگش پریده

گفتم شگفتا، ای دلارام ، ای پناهم

این خستگی از چیست در چشم سیاهت، رفته چرا لبخند گرمت

این سایه غم چیست در موج نگاهت

او:  همراه آهی گفت: زیرا که من، درپنجه تقدیر اسیرم

من درحصار سرنوشتم

میسی ب ی ت ا  خانم

مثِ هزاری ِ مُچاله،
تَه ِ جیب ِ یه شوفر تاکسی!

مثِ قطره ی مُف،
نوک ِ دماغ ِ یه عَمَلی!

مثِ عطر ِ دَسمال ِ ابریشم،
تو آستین ِ پیرهن ِ یه خانوم خانوما!

مث ِ مقدس شدن ِ یه شمع،
وقتی که برق می ره!

مث ِ رنگ ِ کبود ِ خون ِ انار،
دورِ لبای یه پسرْ بچه!

مث ِ قشنگی ِ پشه ْ بند،
رو پُشت ِ بوم ِ مهتاب ْ زده!

مثِ طعم ِ قرص ِ مسکن،
رو زبون ِ یه مریض ِ سرطانی!

مثِ دایره های آب ِ حوض،
دورِ یه برگ ِ تازه مًُرده!

مثِ ملّق زدن ِ کبوتر ِ جَلد،
وقتی رو بوم صاحبش فرود میاد!

مث ِ گریه کردن،
واسه مرگِ قهرمان ِ یه فیلم ِ سیاه سفید!

مث ِ نعره ی پهلوون ِ دورهْ گرد،
وقتی زنجیر ُ پاره می کنه!

مث ِ چرخش ِ سکـّه تو هوا،
قبل ِ نتیجه ی شیر یا خط!

مث ِ حرارت ِ الکل،
وقتی از گلو پایین می ره!

مث ِ موج ِ گندم ْ زار،
وقتی باد از وسط ِ خوشه هاش می گذره!


مث ِ صدای اولین ترقّه،
تو غروب ِ سه شنبه ی آخر ِ سالْ !

مث ِ زمزمه کردن ِ یه آواز،
وقتِ رد شدن از یه کوچه ی خلوت!

یه همچین چیزی ِ زندگی!
نه شیرین ُ نه تلخ!
مث ِ طعم ِ گَس ِ ریواس!
مث ِ مزه ی آب!
مث ِ رنگ ِ هوا

برای عشق اگر یک بوسه تمام اعترافهاست ، بروسعت خاک، من اعتراف میکنم .

بر تو در هر کجا، و زهر کجا که باشی . برهرکه با ضمیر تو خطاب میشود، برای دوستی اگر یک سلام تمامی پیامهاست ، من بر تمام نام ها ، من برتمام یادها، سلام میکنم.

دنیا شهر کوچکی است . در امتداد کوچه ها ، در پشت پنجره آبی همسایه من ، این مرزها، این نام ها ، عشق مرا به همسایه های دور و ناشناخته ام، محدود نمیکنند.

انسان ترانه ایست ، که با هر زبان میتوان سرود درهر سرزمین، آهنگ یگانه ایست در ماورای مرزها . در هر سرزمین آهنگ یگانه ایست درماورای مرزها ، در ماورای نام ها، در ماورای اندیشه و انگارها.

برهرکه درد می کشد ازیاخته های ناشناخته احساسها، بر هر که رنج غریب زندگی را مویه میکند، با یک بوسه که تمام حرف های من است ، من عشق را اعتراف میکنم . برای عشق اگر، یک بوسه تمام اعتراف هاست.

انسان حدیث واحدی است . برای دوستی یک سلام ، برای عشق یک بوسه ، بایک بوسه وبایک سلام ، من عشق را بر تو، بر هر کسی که تو خطاب میشود، اعتراف میکنم . بر دستهای خسته که مانند دستهای توست ، برچشم های منتظر که همانند چشم های توست . برقلب های مضطرب ، به هنگام وداع ها و قلب های بیقرار، درلحظه ی دیدارها، من برتمام یادها ، من برتمام نام ها

می خواستم به شور تو شیدا شوم، نشد        درتاروپود عشق تومعنا شوم، نشد

   ابر هزار جنگل جان را به جان خویش            باریده ام که در تو شکوفا شوم، نشد

  گم بوده ام نشد به عشق تو پیدا شوم، نشد   هرگز نشد به عشق تو پیدا شوم، نشد

شمع بگریست که در این سوز و گداز   کز چه پروانه زمن بی خبر است

بسرش فکر و صد سودا بود   عاشق آنست که بی پا و سر است

گفت پروانه ی پر سوخته ای     که ترا چشم به ایوان و در است

من به پای تو فکندم دل وجان    روزم از روز تو صد ره بتر است

پر خود سوختم و دم نزدم     گر چه پیرایه ی پروانه پراست

کس ندانست که من میسوزم    سوختن هیچ نگفتن هنراست

آتش ما زکجا خواهی دید   تو که بر آتش خویشت نظر است

با تو می سوزم و می گردم خاک    دگر از من چه امید دگر است

پر پروانه زیک شعله بسوخت   مهلت شمع ز شب تا سحر است

سوی مرگ از تو بسی پیشترم    هر نفس آتش من بیشتر است